شکسپیر

سعادتمند کسی است که به مشکلات زندگی بخندد. شکسپیر

سخن روز ...

تو را آرزو نخواهم كرد...هيچوقت! تو را لحظه اي خواهم پذيرفت كه خودت بيايي با دل خود....نه با آرزوي من


شعری از شاعر باذوق "صادق علی حق پرست" که منشور کوروش را به نظم کشیده است.


جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود

نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد

بناکرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور

پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت

نکرده اراده به خوبی مهر
در اویخت با خالق این سپهر

در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید

به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک

شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش

خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظرکرد بر حالشان

برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم وبر

چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان

سراسر زمینهای گوتی وماد
به کوروش شه راست کردار داد

منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادما ن مردمان

منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر

روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود

براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار

سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد ، سپاهی ز من

رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز وبرگ

به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد

اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا

مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان

نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود

من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم

کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر ولشکری

پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد

به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار

به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت

میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین

ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها

نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان

به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام

ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز

مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است

غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست

چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید

نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن

که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین

درود بر کوروش کبیر که باعث افتخار ایران زمین و تمام آزاد اندیشان سراسر گیتی است

 

سخن روز: راه بهشت

 راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.

گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند!!

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: “روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟”

دروازه‌بان: “روز به خیر، اینجا بهشت است.”

- “چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.”

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: “می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.”

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:” واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.”

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: ” روز بخیر!”

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت!

- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:” باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! ”

-  کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند

بخشی از کتاب “شیطان و دوشیزه پریم “  اثر پائولو کوئیلو

 

فکر می کردم تو بیداری

فکر می کردم تو بیداری

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و       می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟

مرد می گوید من خوابیده بودم.

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.

 

 

سخن روز

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست.

سخن روز

مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نيست و مرد کوچک تکبر دارد ولي  وقار ندارد  ((کنفوسيوس))

سخن روز

به سراغ من اگر مییایید سخت پیوسته بیایید. . .نهراسید از اندیشه تنهایی من. . .صفحه تنهایی من شیشه ای نازک نیست که ز هر لرزش اشکی ترکی بر دارد.

ایست

گاهی ایست واژه ی بدی نیست ، می شود در این واژه ی سرد  ِحس تلخ  نرسیدن را اعتراف کرد

 

پاییز

    پائيز يعني آغازعشق

پائيز يعني پايان عشق

پائيز يعني منتظر يه روز باروني بودن

پائيز يعني نم نم بارون و خنكاي صبح تو صورتت و خاموش شدن آتش درونت

 پائيز يعني ديدن هزار رنگ تو برگهاي زرد و نارنجي

پائيز يعني عشق ، خاطره ، غم ، شادي ، دلبستگي ، جدايي و در نهايت فراموشي ...

با اينحال عاشقشم

 

پاییز

پاییزیعنی عشق 

 پاییز یعنی بارون

پاییزیعنی نقاشی رنگی خداوند در طبیعت

پاییز یعنی باد

پاییز یعنی خط خطی ابرها توی آسمون

 پاییز یعنی تنهایی قدم زدن زیر بارون فکرکردن به روزهای خوب گذشته

پاییز یعنی پا گذاشتن روی برگهای خشگ طلایی و گوش کردن به صدای خش خششون.

رفاقت

در رفاقت با وفا بودن شرط هر مردانگيست ور نه با يك استخوان صد سگ رفيقت ميشوند.

شاعر طنز پرداز – اکبر اکسير

شاعر طنز پرداز اکبر اکسير


ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

********

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!

********

پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!

********

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!

********

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)
نان، بوي نفت مي‌داد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نمي‌فهمم)
حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!

********

با اجازه محیط زیستدریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!

داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!

********

نيروي جاذبه
شاعران را سر به زير كرده است
بر خلاف منج‍ّمها كه هنوز سر به هوايند
تمام سيبها افتاده‌اند
و نيوتن، پشت وانت
سيب‌زميني مي‌فروشد
آهاي، آقاي تلسكوپ!
گشتم نبود، نگرد نيست!

********

مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند
بعد آگهي استخدام مي‌زنند
بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده!
خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند
يكي به سرعت پير مي‌شود
و آن يكي مدام نق مي‌زند:
مرده‌شور ريختت را ببرد
چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟


********

تعطیلات نوروز به کجا برویم
پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده
مادر از سختی راه و بی‌خوابی و ملافه و حمام
ساعت شد 12 نصف شب
گفتیم برویم سر اصل مطلب
یکی گفت برویم شیراز
دیگری گفت نه‌خیر مشهد
ساعت شد 5 صبح
مادر گفت بالاخره کجا برویم
پدر گفت برویم بخوابیم!

********

جهان در اول دایره بود
بعد از تصادف با یک کفشدوزک
ذوزنقه شد
تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیم
و برای هم پاپوش بدوزیم!
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!

*******

من تعجب می کنم
به گزارش خبرگزاری پارس
میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست
بانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشید
وام ازدواج می دهد
استخر,نام سابق دشت مرغان است
به همت کارشناسان داخلی
مقبره کوروش به جکوزی مجهز می شود
شعار هفته: آب آبادانی ست
نیست !

********

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

********

این پارک پارکینگ می شود
این درخت ،تیر برق
این زمین چمن ، آسفالت
و من که امروز به اصطلاح شاعرم
روزی یک تکه سنگ می شوم
با لوح یادبودی بر سینه
درست،وسط همین میدان

********

مواظب وسایلتون باشین!
من بودم و جمشید و یک پادگان چشم قربان!
از سلمانی که برگشتیم سرباز شدیم
در تخت های دوطبقه،
خوابهای مشترک دیدیم
یک روز که من نبودم
تخت جمشید را غارت کرده بودند!

********

شب خیرات
مادر ،یک ریز
دعای باران خواند
نزدیک های صبح
رود کنار خانه پر شد
از روی پل گذشت
یواشکی به اتاق رفت
پدر غسل ارتماسی کرد
مادر ادامه داد:
واجِب قریه اِلی ا...
و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!


********

در راه کشف حقیقت
سقراط به شوکران رسید
مسیح به میخ و صلیب
ما نه اشتهای شوکران داریم
نه طاقت میخ و صلیب
پس بهتر است بجای کشف حقیقت
برگردیم و کشکمان را بسابیم!

*******

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم
 

 

سخن روز

بمانيم تا کاری کنیم، نه اين كه کاری کنیم تا بمانیم... دکتر شریعتی

آدم های مختلف

آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند

آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند

آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند

 

آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند

آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند

آدم هاي كوچك بي دردند

 

آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند

آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند

 

آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند

آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند

آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند

 

آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند

آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد

آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند

 

آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم هاي كوچك مسئله ندارند

 

 آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند

آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند

آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند 

 

 

سخن روز

پاییز یعنی زیر بارونی که تمام صورتتو خیس می کنه ایستادن... پاییز یعنی بوی خالص خاک تازه خیس خورده رو نفس کشیدن ... پاییز یعنی از پشت شیشه بارون زده به جاده نگاه کردن ....

سخن روز :  

خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید بقدر آرزوی تو گسترده می شود و بقدر ایمان تو کار گشاست ...

آدما

آدما از جنس برگن . گاهي سبزن ، گاهي پائيزن و زردن . تو زمستون  ديده نميش ؛ تابستونا سايبون سبزن آدما خيلي قشنگن ، حيف كه هر لحظه يه رنگن !!!!!!

آدم ها را از آنچه درباره دیگران می گویند بهتر می توان شناخت تا از آنچه درباره خود می گویند !!!! ....

سخن

به هيچ كس آنقدر لطف نكن كه احساس كند وظيفه ات است.

شب و شرم زمین

شب قراریست که ستاره ها برای بوسیدن ماه می گذارند !!! . . . و چه زیباست شرم زمین که خودش را به خواب می زند.

رویاهای نا تمام

دير زمانيست که ديگر خوابی نديده ام به گمانم؛کسی رؤياهای ناتمامم رادزديده است.

افسانه

افسانه ها میگویند که امید را آخرین بار نهنگی سفید بلعید...

فردا صبح بر عرشه قایق کاغذیم به شکار نهنگ خواهم رفت.

سخن

میان دو خر در دهی جنگ شد، لگد زد یکی، دیگری لنگ شد

خر لنگ گفتا مگر آدمیکه همنوع خود را لگد میزنی

سخن روز

در نگاه به پشت سر, فقط گردنت را خسته می کنی

حیوانات جنگل یکی از روزها دور هم جمع شدند تا مدرسه‌ای درست کنند

خرگوش، پرنده، سنجاب و مارماهی شورای آموزشی مدرسه را تشکیل دادند

خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد.

پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود

  ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت

نیز باید در زمره آموزش‌های مدرسه قرار بگیرد

شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود

و بعد قرار شد که همه حیوانات درس‌ها را یاد بگیرند

خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود

مرتب از پشت به زمین می‌خورد

دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط‌ها مغزش آسیب دید و

قدرت دویدن را هم از دست داد

حالا به جای نمره بیست، نمره ده می‌گرفت

و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی‌رفت

پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می‌رسید

نمره خوبی نمی‌گرفت

مرتب صفر می‌گرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و

برگ درختها هم برایش سخت بود

  جالب اینجاست که تنها مارماهی کند ذهن و عقب افتاده بود که

می‌توانست درس‌های مدرسه

را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود

 اما مسئولان مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان همه دروس را می‌خوانند.

 
عده‌ای هستند که همیشه کوشیده اند یک الگوی مشخص بر مردم تحمیل کنند

آنان ماشین می‌خواهند نه انسان

 آنها می‌خواهند انسانها را همانطور بسازند که شرکت (( فورد )) اتومبیل می‌سازد :

روی خط تولید

  ولی انسانها روی خط تولید خلق نشده اند

  او هر فردی را منحصر به فرد می‌آفریند

  از باغی می‌گذری و به یک درخت بلند و عظیم برمی خوری

مقایسه کن: درخت بسیارتنومند و بلند است، ناگهان تو خیلی کوچک هستی

اگر مقایسه نکنی، از وجود آن درخت لذت می‌بری،

ابداٌ مشکلی وجود ندارد.

درخت تنومند است: خوب که چی؟

بگذار تنومند باشد، تو یک درخت نیستی

و درختان دیگری هم هستند که چندان تنومند و بزرگ نیستند

ولی هیچ‌کدام از عقده‌ی حقارت رنج نمی‌برند

  من هرگز با درختی برخورد نکرده ام که از عقده‌ی حقارت یا

از عقده‌ی خودبزرگ بینی در رنج باشد

  حتی بلند‌ترین درختان،هم از عقده خودبزرگ بینی رنج نمی‌برد، زیرا مقایسه وجود ندارد

    انسان مقایسه را خلق می‌کند،

زیرا برای عده‌ای نفس کشیدن فقط وقتی ممکن هست که پیوسته توسط مقایسه تغذیه شود.

  ولی آن وقت دو نتیجه وجود دارد: گاهی احساس برتر بودن می‌کنی و گاهی احساس کهتربودن

و امکان احساس کهتری بیش از احساس برتری است،

زیرا میلیون‌ها انسان وجود دارند

کسی از تو زیباتر است، کسی ازتو بلندقدتر است،

کسی از تو قوی‌تر است، کسی به نظر هوشمندتر از تو می‌رسد

کسی بیشتر از تو دانش گردآوری کرده است،

کسی موفق‌تر است، کسی مشهورتر است،

کسی چنان است و دیگری چنین است.

اگر به مقایسه ادامه بدهی، میلیون‌ها انسان.....

عقده‌ی حقارت بزرگی گردآوری می‌کنی.

ولی این‌ها واقعاٌ وجود ندارد، این‌ها تصورات تو است

زندگي شگفت انگيز است

فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد

كوچك باش و عاشق ...

كه عشق می‌داند

آئین بزرگ كردنت را ...


بگذارعشق خاصیت تو باشد

نه رابطه خاص تو باکسی

فرقى نمي‌كند

گودال آب كوچكى باشى

يا درياى بيكران

زلال و پاک كه باشى

تصویر آسمان در توست

چرا که مردم آنچه را که گفته‌ای فراموش خواهند کرد

  حتا آنچه را که انجام داده‌ای به فراموشی خواهند سپرد

اما هرگز از یاد نخواهند برد که باعث شده‌اید چه احساسی نسبت به خود داشته باشند

دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد

ولی نمی‌دانم چرا

خیلی‌ها

و حتی خیلی‌های دیگر

می‌گویند

این روز‌ها

دوست داشتن

دلیل می‌خواهد

و پشت یک سلام و لبخندی ساده

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده

و دنبال گودالی از تعفن می‌گردند

 دیشب
که بغض کرده بودم
باز هم به خودم قول دادم
من سلام می‌گویم
و لبخند می‌زنم
و قسم می‌خورم
و می‌دانم
عشق همین است
به همین ساد گی

برای همسایه‌ای که نان مرا ربود، نان

برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی

برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش

و  برای خویشتن خویش آگاهی و عشق

آرزو دارم

 

سخنان بزرگان

محبت همه چیز را شکست می دهد و خود شکست نمیخورد.  تولستوی

ما ندرتاً درباره آنچه که داریم فکر می کنیم ، درحالیکه پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم . شوپنهاور

آنکه می تواند ، انجام می دهد،آنکه نمی تواند انتقاد می کند. جرج برنارد شاو

لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند .علی شریعتی

تمدن، تنها زاییده اقتصاد برتر نیست، در هنر و ادب و اخلاق هم باید متمدن بود و برتری داشت. لویی پاستور

اگر در اولین قدم، موفقیت نصیب ما می شد، سعی و عمل دیگر معنی نداشت. موریس مترلینگ

بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری. گابریل گارسیا مارکز

لازم نیست گوش کنید، فقط منتظر شوید . حتی لازم نیست منتظر شوید ، فقط بیاموزید آرام و ساکن و تنها باشید… جهان آزادانه خود را به شما پیشکش خواهد کرد تا نقاب از چهره‌اش بردارید انتخاب دیگری ندارد؛ مسرور به پای شما در خواهد غلطید.
فرانتس کافکا

اگر جانت در خطر بود بجای پنهان شدن بکوش همگان را از گرفتاری خویش آگاه سازی .ارد بزرگ

کسی که دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می کند.گوته

پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنست که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی . مهاتما گاندی

کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد. فردوسی خردمند

بیشترین تأثیر افراد خوب زمانى احساس مى شود که از میان ما رفته باشند .امرسون

از دیروز بیاموز. برای امروز زندگی کن و امید به فردا داشته باش. آلبرت انیشتن

انسان باید از هر حیث چه ظاهر و چه باطن , زیبا و آراسته باشد  .چخوف

برای اداره کردن خویش ، از سرت استفاده کن . برای اداره کردن دیگران ، از قلبت .دالایی لاما

لحظه ای که به کمال رسیدم و منور شدم ، تمام هستی کامل و منور شد. بودا

تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام می دهید متمرکز کنید . پرتوهای خورشید تا متمرکز نشوند نمی سوزانند. گراهام بل

چطور جوان بمونیم؟

چطور جوان بمونیم؟

بسیاری از مردم در جست و جوی راهی برای جوان ماندن هستند، شاید این نکات پاسخی برای این افراد باشد:

1-  اعداد و ارقام غیر ضروری رو دوربنداز!

این اعداد شامل سن، قد و وزن میشه

بگذار دکترها راجع به این عددها نگران باشن

خوب واسه همینه که بهشون ویزیت می دی.

2-     دوستهای شاد و خوش و خرم و سر حالت  رو برای خودت نگه دار!

آدمهای بی حس و حال تو رو هم بی حال می کنن

( اگه خودت جزو این دسته ای حواست باشه!)

3-    دائم در حال یادگیری باش!

سعی کن بیشتر راجع به کامپوتر، کارهای دستی،باغبانی و خلاصه هرچی که فکر می کنی یاد بگیری

هیچوقت نگذار مغزت بی کار بمونه

“مغز بیکار پاتوق شیطانه”

این شیطان هم اسمش آلزایمر

4-     از چیزهای ساده، لـــذت ببر

 5- اغلب بخنـــــد، قهقهه های بلند و طولانی

اونقدر بخند که نفست بند بیاد

اگه دوستی داری که خیلی باهاش می خندی، پس خیلی باهاش وقت بگذرون

6- گاهی اوقات یه کم اشک بریز

سختی کشیدن هست، غمگین بودن هست اما ادامه بده

تنها کسی که تمام طول زندگیمون کنار ماست، خود ما هستیم

پس تا وقتی که زنده ایی زندگی کن

7- دور و اطرافت رو با آدمهاو چیزهایی پر کن که دوستشون داری

با د وستها و فامیل، با یادگاری هات، حیووون خونگی، موسیقی ، گل و گیاه و خلاصه هرچیزی

خوب حالا  خونه ات پناهگاه و محل آرامشت شد؟

بگو ببینم، رابطه ات با خدا چطوره؟

8- سلامتیت رو جشن بگیر و بهش اهمیت بده!

اگه سالمی، سعی کن این وضعیت رو حفظ کنی

اگه وضعت متغیره، سعی کن متعادلش کنی و حالت رو بهتر کنی

اگر هم فکر می کنی تنهایی از پسش بر نمی آیی،از یک نفر کمک بگیر

9-  به سمت ناراحتی ها ت سفر نکن!

برو به یک مرکز خرید، برو به یه محله ی دیگه، حتی برو یه کشور دیگه

اما هیچ وقت جایی نرو که باعث سرافکندگی و احساس گناهت بشه

10-  از هر فرصتی که داری استفاده کن و به همه کسانی که دوستشون داری، عشقت رو نشون بده

نکات روانشناسی

نکات روانشناسی


  نتیجه آزمایشات بر حیوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور
محدودیتهای ذهنی تحمیل شده از طرف محیط بر ما تاثیر می گذارد. آزمایشات
انجام شده بر کَک، فیل و دلفین مثال خوبی هستند:

ککها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند
آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند .اگر یک کک را در ظرفی قرار
دهیم از آن بیرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می گذاریم تا
ببینیم چه اتفاقی رخ می دهد .

 کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و  پایین می افتد . دوباره می پرد و
همان اتفاق می افتد! این کار مدتی تکرار میکند . سر انجام در ظرف را بر
می داریم و کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع! سرپوش برداشته شده
درست است و محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می کند این محدودیت
همچنان ادامه دارد!

فیلها را می توان با محدودیت ذهنی کنترل کرد . پای فیلهای سیرک را در
مواقعی که نمایش نمی دهند می بندند . بچه فیلها را با طنابهای بلند و
فیلهای بزرگ را با طنابهای کوتاه به نظر می آید که باید بر عکس باشد زیرا
فیلهای پرقدرت به سادگی می توانند میخ طنابها را از زمین بیرون بکشند ولی
این کار را نمی کنند !

 علت این است که آنها در بچگی طنابهای بلند را کشیده اند و سعی کرده اند
خود را خلاص کنند و سرانجام روزی تسلیم شده دست از این کار کشیده اند!
از آن پس آنها تا انتهای طناب می روند و می ایستند آنها این محدودیت را
پذیرفته اند.

دکتر ادن رایل یک فیلم آموزشی در مورد محدودیتهای تحمیلی تهیه کرده است .
نام این فیلم “می توانید بر خود غلبه کنید “ است.
در این فیلم یک نوع دلفین در تانک بزرگی از آب قرار می گیرد نوعی ماهی که
غذای مورد علاقه دلفین است نیز در تانک ریخته می شود . دلفین به سرعت
ماهیها را می خورد . دلفین که گرسنه می شود تعدادی ماهی دیگر داخل تانک
قرار میگیرند ولی این بار در ظروف شیشه ای دلفین به سمت آنها می آید ولی
هر بار پس از برخورد با محافظ شیشه ای به عقب رانده می شود پس از مدتی
دلفین از حمله دست می کشد و وجود ماهیها را ندیده می گیرد . محافظ شیشه
ای برداشته می شود و ماهیها در داخل تانک به حرکت در می آیند آیا می
دانید چه اتفاقی می افتد ؟ دلفین از گرسنگی می میرد غذای مورد علاقه او
در اطرافش فراوان است ولی محدودیتی که دلفین پذیرفته است او را از
گرسنگی می کشد .

 از آنجا که نحوه ی عملکرد مغز جانوران از این نظر بسیار شبیه به هم است
ما
 
می توانیم از این آزمایشات بفهمیم که ما هم محدودیت هایی را می
پذیریم که واقعی نیستند. به ما می گویند یا ما به خود می گوییم نمی توان
فلان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می شود محدودیتهای ذهنی
به محدودیتهای واقعی تبدیل می شوند و به همان محکمی!

باید این سوال مهم را از خود بپرسیم که چه مقدار از آنچه ما واقعیت می
پنداریم، واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست؟!”

 

بچه قورباغه و کرم

بچه قورباغه و کرم

حکایت ادبی – آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند

آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند

و عاشق هم شدند.

کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،

و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..

بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»

کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»

بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل هوا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»

بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبودمن این پا ها را نمی خواهم

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.

قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»

بچه قورباغه گفت قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل ها،

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»

بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را

این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل دنیا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

او دم نداشت.

کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»

بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»

«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد..

آسمان عوض شده بود،

درخت ها عوض شده بودند

همه چیز عوض شده بود

اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.

بال هایش را خشک کرد.

بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب می رسد،

یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ»

ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«سیاه و درخشانم را ندیدید؟»

قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،

و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است

با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.

نمی داند که کجا رفته.

جی آنه ویلیس