طوطی

 

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌ صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.» مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را رئيس صدا می زنند.

پاییز

وقت خريدن لباس هاى پاييزى دقت كنيد: لباس هايى بخريد با جيب هاى بزرگ به اندازه دو دست،شايد همين پاييز عاشق شديد

احمد شاملو :

احمد شاملو :

سخت است فهماندن چيزي به كسي كه براي نفهميدن آن پول مي گيرد.

سخن بزرگان

سخن بزرگان


" انسان قبل از هر چیز باید حیوان خوبی باشد "
  . هربرت اسپنسر

" اعتقاد به بخت و قسمت بدترين نوع بردگي است "
  . اپيكتت

" من احساس می کنم مختارم پس مختارم
  "  . لایب نیتس

" مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد "
  . ارد بزرگ

" در نظر خردمند شادیی که غم به دنبال دارد بی ارزش است "
  . بزرگمهر

" آغاز و پایان جنگ توسط خون صورت می گیرد "
  .. همر

" دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود "
  . لوتر

" پاکی نفس جدایی می آورد
  "  . فردریش نیچه

قهرمان یک دست

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد.

پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه‌ها ببیند !!!

  در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد !

بعد از شش ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.

استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!

  سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی‌اش را پرسید.

  استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!!!

یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.

راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است ... 

 

 

طفلی به نام شادی

 

طفلي به نام شادي، ديريست گمشده است

با چشمهاي روشن براق

با گيسويي بلند به بالاي آرزو.

هر كس از او نشاني دارد

ما را كند خبر،

اين هم نشان ما :

يك سو خليج فارس

سوي دگر خزر

«دكتر محمد رضا شفيعي كدكني»

((فریدون مشیری ))

 

 

ای خشم به جان تاخته

اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو

ای روی برافروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراخته تر شو

ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو

گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو

خاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو

دیوارِ مصیبت کده یِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو

تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو

 مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو

فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو

ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو

مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو

 

 ((فریدون مشیری )) 

قلم

قلمي از قلمدان قاضي افتاد. شخصي که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضي کلنگ خود را برداريد.

قاضي خشمگين پاسخ داد: مردک اين قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسي؟

مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ويران کردي.

هزاران فیلسوف بعد از شنیدن این حرف خودکشی کردند!

عبيد زاکاني

بايد‌ها و نبايدهاي سه‌گانه در زندگي


 بايد‌ها و نبايدهاي سه‌گانه در زندگي

 Three things in life that are never certain
  سه چیز در زندگی پایدار نیستند

Dreams
 رویاها
 
 Success
 موفقیت ها
 
 Fortune
 شانس

  
 Three things in life that, once gone, never come back
  سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند
 
 Time
  زمان
 
 Words
  گفتار
 
 Opportunity
  موقعیت
 
  
 Three things that destroy us
  سه چیز ما  را نابود می کنند
 
  Arrogance
 تکبر
 
  Greed
 زیاده طلبی
 
  Anger
 عصبانیت
 
  
 Three things that humans make
 سه چیز انسانها را می سازند
 
 Hard Work
 کار سخت
 
 Sincerity
 صمیمیت
 
  Commitment
 تعهد
 
    
 Three things in life that are most valuable
  سه چیز بسیار ارزشمند در زندگی
 
 Love
  عشق
 
 Self-Confidence
  اعتماد به نفس
 
 Friends
  دوستان
 
  
 Three things in life that may never be lost
  سه چیز در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد
 
  Peace
 آرامش
 
  Hope
 امید
 
  Honesty
 صداقت
 
 
 
 Happiness in our lives has three primary principles
  خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
 
 Experience Yesterday
  تجربه از دیروز
 
 Use Today
  استفاده از امروز
 
 Hope Tomorrow
  امید به فردا
 
 
Ruin our lives is the three principles
  تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
 
 Regret Yesterday
  حسرت دیروز
 
 Waste Today
  اتلاف امروز
 
 Fear of Tomorrow
  ترس از فردا

همیشه دلیل شادی کسی باش ، نه شریک شادی او
وهمیشه  شریک غم  کسی  باش ، نه دلیل غم  او

بازاریابی یهودی

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن. یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب وگفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده؟
(
 گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه)

 

زندگی

 

Life is happiness
زندگی شادی است

Life is joy
زندگی لذت است


Life is love
زندگی عشق است


Life is unity
زندگی وحدت است


Life is care
زندگی مراقبت است


Life is faith
زندگی اعتقاد است


Life is freedom
زندگی آزادی است


Life is peace
زندگی آرامش است


Life is creation
زندگی خلقت است


Life is fantasy
زندگی خیال است


Life is art
زندگی هنر است


Life is a dream
زندگی یک رویاست


Life is a fairy tale
زندگی یک افسانه است


Life is a mystery
زندگی یک راز است


Life is knowledge
زندگی دانستن است


Life is delight
زندگی شوق است


Life is rest
زندگی آسایش است


Life is splendour
زندگی باشکوه است


Life is nature
زندگی گوهر است


Life is elegance
زندگی لطافت است
Life is Feelings
زندگی احساس است


Isn't it
آیا چنین نیست؟


زندگی زیباست ...

شعری زیبا از مهرداد اوستا

شعری زیبا از مهرداد اوستا

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد. دوستان نزدیک اوستا که از این جریان با خبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند . ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند. مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.
  سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود . و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید. حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید.

ماجرای کشیش و پسرش

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت . يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب . 
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد ..»

اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد. مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت ... در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند . کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد.
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد.

امتحان فلسفه

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه : امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه...!
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه. بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود ، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود
 
!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود
: کدوم صندلی

حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند!!!

اگر A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z برابر باشد با 

1, 2, 3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13, 14, 15, 16, 17, 18, 19, 20, 21, 22, 23, 24, 25,26 

آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت كافیست؟  

 تلاش سخت (Hard work)

H+A+R+D+W+O+R+K

8+1+18+4+23+15+18+11=98%

آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟

 دانش (Knowledge)

K+N+O+W+L+E+D+G+E

11+14+15+23+12+5+4+7+5=96%

عشق چگونه؟  

 عشق (Love)

L+O+V+E

12+15+22+5=54%

خیلی از ما فکر می کردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟  پس چه چیز 100% را می سازد؟؟؟  پول (Money)

M+O+N+E+Y

13+15+14+5+25=72%

رهبری (Leadership)

L+E+A+D+E+R+S+H+I+P

12+5+1+4+5+18+19+9+16=89%

  اینها كافی نیستند پس برای رسیدن به اوج چه باید كرد؟  

نگرش (Attitude)

 1+20+20+9+20+21+4+5=100%

  آری اگر نگرشمان را به زندگی، گروه و کارمان عوض کنیم زندگی 100% خواهد شد. 

نگرش همه چیز را عوض می کند، نگاهت را تغییربده چشمهایت را دوباره بشوی همه چیز عوض می شود...

 

مطلبی از دالایی لاما

این مطلب، نوشتهای کوتاه و در عین حال جذاب است که دالایی لاما برای سال 2009 تنظیم کرده است...


1-
 به خاطر داشته باش که عشقهای سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردنها و ریسکهای بزرگ محتاجاند.
2- وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.
3- این سه میم را از همواره دنبال کن:
* محبت و احترام به خود را

* محبت به همگان را

* مسؤولیتپذیری در برابر کارهایی که کردهای
4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می
جویی، گاه اقبالی بزرگ است.
5- اگر می
خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.
6- به خاطر یک مشاجره
ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.
7-
 وقتی دانستی که خطایی مرتکب شدهای، گامهایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.
8-
 بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.
9-
 چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزشهای خود را بهسادگی در برابر آنها فرومگذار.
10- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.
11- شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش
تر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.
12- زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.
13-
 در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا میکنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایههای قدیم نگیر.
14-
 دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.
15-
 با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.
16-
 سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفتهای.
17-
 بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.
18-
 وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست دادهای که چنین موفقیتی را به دست آوردهای.
19-
 در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن

 

حکایت

 

روزی سقراط ، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید. پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟مرد با تعجب گفت : خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت:مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید:به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد:احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند،در آن لحظه بیمار است.

 

شعری از سهراب سپهری

خانه دوست كجاست؟


در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت
به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
نرسيده به درخت،
كوچه باغي ست كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه‌ي پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي‌گيرد
در صميمت سيال فضا، خش خشي مي‌شنوي:
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه‌ي نور
و از او مي‌پرسي
خانه دوست كجاست؟

هرگز زود قضاوت نکن

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب باران روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟!
مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند ...

نتیجه اخلاقی : قبل از تحلیل هر اتفاقی هرگز زود قضاوت نکن!

جاده ابریشم (اینترنت)

گفتگوی بزرگ

شاه عباس صفوی، وقتی دولت مرکزی را بنیاد نهاد و ایرانی متمرکز را دوباره ایجاد کرد، برای مسافران بیشماری که هر روز از سراسر جهان به ایران می آمدند تا از آن عبور کنند و کالاهای تجاری شان را به چین و هند ببرند، هزار قلعه عظیم و زیبا ساخت، قلعه هایی که کاروان های تجاری در آن می آسودند و در راههایی امن راه می سپردند. وی صدها کبوترخانه ساخت تا پیام رسان خبرهایی باشند که در ایرانی که مرکز جاده ابریشم بود، خبرها از شرق به غرب برود و ایران مرکز تجارت جهان باشد. چندی نپائید که جاده ابریشم در زیر شنها مدفون شد و کاروان ها نیامدند و قلعه ها فرسوده شد و تاجران اروپا و هند و چین و ماچین، گذرشان به ایران نیفتاد. شاه در اندیشه شد که چرا دیگر بازارهای اصفهان و شیراز دیگر گذرگاه و منزلگاه کاروانیان نیست؟ اندیشه شاه بیهوده نبود. کشتی سازی و یافتن راههای دریایی مسیر تجارت جهان را عوض کرده بود. و همین تغییر ایران باشکوه را بتدریج به انزوا برد. ایران دیگر چهارراه عبور کالا و خبر و فرهنگ نبود.  

این واقعیت را ایرانیان بدرستی نفهمیدند، آنان زمانی متوجه شدند که جهان غرب پیش رفته و ایران درجا زده است که در جنگ های ایران و روس، ایرانیان دوبار شکست خوردند و این دو شکست همگان را به اندیشه فرو برد؛ چرا ما هر روز عقب تر می رویم؟ در سال 1286 میرزا یوسف خان مستشارالدوله رساله " یک کلمه" را در پاریس نوشت و همین موضوع را مطرح کرد؛ چرا فرنگ پیشرفت کرده و ما هر روز عقب تر رفته ایم؟ او آن یک کلمه گمشده را " قانون" می دانست. آرزوی او این بود که قانونی درست حاکم شود و راه آهن کشیده شود و کشور به راه ترقی بیافتد.

از آن پس همیشه سوال مردمان ما همین بوده است، چرا جهان پیش می رود و ما عقب می رویم؟ چرا ما سالها پس از تصویب قانون مشروطه، بازهم خواست هایمان همان است که در صدر مشروطه بود؟ چرا خواسته های روشنفکران و سیاستمداران ما در طول صد سال گذشته همچنان همان است که بود؟ چرا شصت سال پس از اینکه سازمان برنامه در ایران شکل می گیرد، رئیس جمهور امروز ما را به قبل از برنامه ریزی برمی گرداند؟ چرا سالها پس از آنکه آزادی زنان در کشور آغاز می شود، دوباره به قبل از آزادی زنان باز می گردیم؟ چرا قانون مطبوعات ما در سال 1388 از شصت سال قبل هم عقب مانده تر است؟ چرا سالها پس از داشتن سابقه حزب در ایران، هنوز هم تفکر حزبی نجس و ناپاک و کثیف است؟ چرا هر سی سال طرحی نو درمی اندازیم و فلک را سقف می شکافیم و دوباره همه آنچه ساخته بودیم را نابود می کنیم؟ چرا وزارت فرهنگ ما در سال 1380 از وزارت فرهنگ ما در سال 1320 عقب مانده تر است؟ چرا و هزار چرا و اما که به نظر می رسد همچنان حکایت شان باقی است. 

سوال همیشگی ما همین است؛ چرا غرب و جهان پیش می رود، اما ما دور می زنیم و به عقب برمی گردیم؟ برای پاسخ به این سوال ما یک بار به کلمه معجزه آسای " قانون" رسیدیم، مشروطه ایجاد گشت و بعد از بیست سال بنیاد های مشروطه به هم ریخت، نه اثری از پارلمان ماند و نه قانون اساسی محترم. رضا شاه هر که را که می خواست تمشیت کند، می گفت " بفرستیدش طویله ناصرالدین شاه"، و او را وکیل مجلس می کردند. دوران رضا شاه آمد و شاهی که هیچ نداشت، همه چیزهایی را که نداشت ایجاد کرد. بی سواد بود، دانشگاه ساخت، روستایی بود، شهر ساخت، به عدالت بی اعتنا بود، بنیاد عدلیه را گذاشت. از روستا آمده بود، فرزندش را برای تحصیل به سوئیس فرستاد. و شد آنچه شد. رضاشاه برای پاسخ به آن یک " کلمه"، ترقی را انتخاب کرده بود، اما گوئی پاسخ سوال درست نبود. 

رضا شاه با خفت و خواری رفت و شاه جوان با ترس و لرز بر تخت نشست، روشنفکران جمع شدند و این بار پاسخ آن یک کلمه را در " سیاست ورزی و حزب" یافتند، صدها حزب ساخته شد و صدها روزنامه و مجله ایجاد شد و جنبشی بزرگ بپا شد و مصدق آمد و نخست وزیر شاه یکباره هوس جمهوری کرد و وزیر خارجه اش در دربار را قفل زد و شاه هم کودتایی کرد و هر آنچه در سوئیس آموخته بود از یاد برد و این بار، روشنفکران و سیاستمداران کشور، مدرنیسم و غربی گری را به عنوان راه حل برگزیدند، پاسخی به آن " یک کلمه". دامن زنان کوتاه شد و مدهای روز پاریس و لندن و نیویورک رایج گشت و نمایش های آبسورد و سینمای اولترا مدرن و موسیقی جاز و راک کشور را احاطه کرد. کاباره ها و کافه ها و سینماها و کارخانه ها و سدها و اسلحه خانه ها و دیسکوها ساخته شد تا بتوانیم آن فاصله ای که با غرب داشتیم طی کنیم و بشویم آنچه باید بشویم. در این میان یک اتفاق در حال رخ دادن بود، پرتیراژترین مجله روز " اطلاعات بانوان" و " زن روز" بود که 25 هزار تیراژ داشت، در حالی که در قم نشریه " مکتب اسلام" با چهارصد هزار تیراژ منتشر می شد و ساواک هم حواس اش بود که در آن نشریه چیزی ننویسند که به حکومت بربخورد. و برهم نخورد تا سال 1357 که زمین و زمان به هم ریخت. 

در سال 57 مردم، و اکثریت مردم، احساس کردند آنچه مانع پیشرفت شان است، دیکتاتوری و سلطنت است و اگر حکومتی دینی و جمهوری ایجاد شود، به آن یک " کلمه" پاسخ می دهند. ما سینماها و بانکها را ویران کردیم و علما و روحانیون و قوانین دینی را پذیرفتیم تا نجات پیدا کنیم. ما، مسلمانان بی سوادی که دین را نمی شناختیم، ما، سیاستمداران سرشناسی که سیاست را درک نکرده بودیم، ما، مهاجرین در آزادی غرب زیسته ای که به جای آزادی، خشم را با خودمان آورده بودیم، ما، روشنفکرانی که به جای آزادی و صلح، فقط مساوات و انتقام می خواستیم. ما، مارکسیست های بی سوادی که حتی از دانش روز مارکسیسم آن دوران هم چیزی نمی دانستیم. در تمام جنبش های اجتماعی صد سال گذشته حتی یک گروه سیاسی نبود که خواسته اش آزادی باشد. سوگمندانه باید بگوئیم که حقیقت آزادی تا زمانی که بطور کامل توسط حکومت انقلاب له نشد، قدرش دانسته نشد و محترم شناخته نشد. 

سال 1376 با انتخاب خاتمی، برای نخستین بار در این یکصد سال، کسانی در مورد حق و آزادی گفتند. اما این خاتمی و اصلاحات نبود که راه تنفس را برای مردم باز کرده بود، در حقیقت، خاتمی و اصلاحات حاصل تغییر مردمان بود. اما چه شده بود که مردم این بار به جایی رفته بودند، که صد سال قبل باید می رفتند؟ هوایی که آمده بود، به مردم اجازه نفس کشیدن داده بود. تنفس در هوایی تازه.

خشونت زشت است، اما خشونت جزو لاینفک زندگی ماست. استبداد شیوه ای غیرانسانی است، اما استبداد یکی از جنبه های معمول زندگی ماست، هر کدام از ما، در اولین فرصت که بتوانیم قدرت را در دست هایمان انحصاری می کنیم. کدام اکثریت است که حاضر باشد، حقوق اقلیت را رعایت کند. کدام دولت اصلاح طلب است که با هفتاد درصد رای مردم سرکار بیاید و نمایندگان آن سی درصد مخالف طرفدار استبداد را در دولت بپذیرد. کدام یک از ما وقتی خیابان را فتح کردیم، شعار نمی دهیم " می کشم می کشم آنکه برادرم کشت"؟ کدام یک از ما آرزوی مرگ رهبران مخالفانمان را نمی کنیم؟ کدام سبز حاضر است در صورت پیروزی تحمل کند که آیت الله خامنه ای و احمدی نژاد، در جایی بدون ترس از عقوبت زندگی کنند و نه فقط این که حتی سلطنت طلبان هم در امنیت کامل بتوانند جایی برای زیستن داشته باشند؟ کدام یک از ما حاضریم که از انتقامی شیرین چشم بپوشیم تا چرخه نفرت انگیز کشتار، یک بار بالاخره متوقف شود؟ 

پاسخ من، به این سووالات منفی نیست. راه رستگاری ما همین شاهراه سبزی است که جلوی چشم ماست. جاده ابریشمی که چهارصد سال قبل بسته شده بود، بیست سالی است که آرام آرام باز شده است. اینترنت، راهی را باز کرده است تا ما ایرانیان دوباره در مرکز جهان قرار بگیریم، نادانی و کم سوادی مان را جبران کنیم، دست از قضاوت کلیشه ای برداریم و بتوانیم با هم گفتگو کنیم. ما به اندازه چهارصد سال نیاز به گفتگو داریم. ما باید همدیگر را قانع کنیم که خشونت بد است، اسلحه زشت است، اعدام غیرانسانی است. دریچه ای که بسته شده بود، بازشده است و ما از این دریچه حالا می توانیم حرف بزنیم. شاید بگوئید ما ایرانیان از کشورهای اطرافمان صد سال جلوتریم، وای بر آنها! 

جنبش اصلاحات، امکانی را فراهم کرد تا در زیر باران پرشکوه و زیبای کلمات در یک عصر هشت ساله، گفتگویی در بگیرد که صدها هزار ایرانی در آن بیاموزند، خردورزی کنند و با زندگی این جهانی و شکل ایرانی شده آن آشنا شوند. جنبش سبز فرزند جنبش اصلاحات است. رهبران جنبش سبز، همان فرزندان و دانش آموختگان جنبش اصلاحاتند که یاد گرفتند باید ابن خلدون و سروش و هابز و هابرماس و شاملو و امام خمینی و فوکو و ادوارد سعید و مارکس و اشپنگلر و جلال آل احمد و شریعتی را یک بار دیگر بخوانند، بخوانند و در مورد آن گفتگو کنند. جنبش سبز اگرچه یک جنبش احقاق حقوق مدنی است و بخشی از آن در خیابان اتفاق می افتد، اما بخش اعظم آن در ذهن و روح ما اتفاق می افتد. ما باید یاد بگیریم قانون مهم است، بخشش لازم است، مسالمت جویی ضرورت است، آزادی دینی و فکری حق است و سوسیالیسم چیزهایی دارد که ما به آن نیازمندیم. باید یاد بگیریم که مخالف من حق زندگی کردن دارد. 

گفتگوی ما، فقط گفتگوی من و دوستان من نیست، بیش از آن گفتگوی من و کسانی است که خود را دشمن من می پندارند و برای مرگ من نقشه می کشند، در حالی که من می خواهم آنها را به خانه خود دعوت کنم. جاده ابریشم ما باز شده است، از آن سوی غرب تا این سوی شرق، و ما ایرانیان حالا می توانیم به آن " یک کلمه" که دویست سال قبل پرسیده شد و بی پاسخ ماند جواب بدهیم. پاسخ ما " آزادی و گفتگو برای حق و قانون" است. ما برای احقاق حق از دست رفته یک ملت تلاش می کنیم و تنها راه این تلاش یک گفتگوی بزرگ است.

کوروش بزرگ و جاودان

کوروش بزرگ و راز جاودانگی او

یکی از داستان های تاریخ ایران باستان :  در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که: هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کوروش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش  به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی  پانته آ را به کوروش گفتند ، کوروش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند. و حتا هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کوروش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد. اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کوروش کمک خواست. کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال  آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند.

هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.» آبراداتاس  در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کوروش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت.  هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. و بدینگونه است که کسی با نیکنامی در تاریخ جاودانه می شود.

حکایتی از محمد عوفی

حکایتی از محمد عوفی

روزی مامون با جمعی از ندما بر منظری نشسته بود و با ایشان از هر دری سخنی میراند . در این اثنا سخنی بر زبان یکی از آنان رانده شد که : " هر که را ریش دراز بود ، هر آئینه  احمق باشد"  طایفه ای گفتند : " ما بر خلاف این بسیار دیده ایم ، که ایشان ریشهای دراز دارند ، اما مردمان زیرکی هستند" اما مامون اصرار داشت که : " امکان ندارد " در همین مباحث در گیر بودند که اتفاقا مردی از راه درآمد با ریشی دراز که جامه ای دراز و آستین گشاد نیز برتن داشت. مامون او را به نزد خود خواند و نامش را پرسید ، او پاسخ داد : " ابو حمدویه " خلیفه مجددا پرسید : " چه کار کنی ؟ " و پاسخ شنید : " مردی دانا هستم  و در علوم سعی بسیار نموده و خلیفه نیزمیتواند با پرسش هر مسئله ای مرا آزمایش نماید ! " مامون سوال نمود : " مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند تحویل گرفته ، اما هنوز قیمت آنرا پرداخت ننموده که ناگاه گوسفند با فشار زیادی پشکی ( سرگین ) انداخت و آن پشک درست بر چشم یک رهگذر فرود آمده و او را کور نمود . حال بگو ببینم که دیه آن چشم بر کدام طرف واجب آید ، فروشنده یا خریدار  ؟ "

ابو حمدویه سر فرو انداخت و به فکر فرو رفت و آنگاه سر بر آورد و گفت : " دیه چشم بر بایع  ( فروشنده ) بود و نه مشتری " پرسیدند : " چرا ؟ " پاسخ داد : " از بهر اینکه ، فروشنده در لحظه فروش گوسفند نگفته بود که در ماتحت حیوان منجنیق نهاده اند و سنگ می اندازد ، تا مردم جان خود را حفظ نمایند.

وقتی پسرا دور هم جمع می شن ....

آلمان ، درباره ی سیاستهای دولت حرف می زنن!
 
پاكستان ، یه باند قاچاق تریاك تشكیل میدن
!
عراق ، برای حمله به سربازهای آمریكایی نقشه می كشن
!
افغانستان ، اگه پول نداشته باشن كار می كنن و اگه پول داشته باشن می خوابن
!
 
آذربایجان ، یه بطری آب پرتقال می خرن و با هم می خورن
!
 
مصر ، میرن یه جا می شینن قلیون می كشن
!
 
امارات متحده ی عربی ، ۴ نفرشون دست می زنن و یه نفرشون می رقصه! یا میرن دنبال خانوم
!!
 
روسیه ، از همدیگه رشوه می گیرن
!
 
ژاپن ، هیچوقت ۵ نفر دور هم جمع نمیشن! چون همیشه حداقل ۳ نفرشون كار دارن
!
هند ، یا با همدیگه می رقصن و یا میرن سینما و رقص تماشا می كنن
!
كوبا ، هر وقت ۲ نفر یا بیشتر یه جا جمع بشن از كاسترو تعریف می كنن
!
كره جنوبی ، با هم یه شركت راه میندازن و یه كالای ژاپنی رو كپی می كنن
!
توی چین ، اینها که دیگه روی هر چی متقلبه کم کردن کافی یه چیزی یه جای دنیا ساخته شه 3 سوت نزده کپی میکنن

مكزیك ، دو نفرشون دوئل می كنن و یه نفرشون ناظر دوئل میشه و دو نفر دیگه هم گیتار می زنن!
ایران ، من نمیگم خودتون حدس بزنید ....

استاد شریعتی

پریشانم !

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا !

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

می‌گویی؟!

خداوندا !

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا !

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس  سرشار

(استاد شریعتی)

روزی از روز های اول سال

 روزی از روز های اول سال

صبح یک روز سرد پائیزی از روز های اول سال  

بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

 

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود

 

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

 

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

 

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

 

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

 

جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

 

جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

 

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

 

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

 

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست

سروده زنده یاد قیصر امین پور

دوازده نكته مهم و مهمتر در مديريت

  دوازده نكته مهم و مهمتر در مديريت

 پاسخ به سوال مهم است - ایجاد سوال مهمتر
ماهي دادن به نیازمند مهم است - آموزش ماهی گرفتن مهمتر
تشویق به موقع مهم است - علت را به فرد گفتن مهمتر
خوبی کسی را گفتن مهم است - آموزش چگونه خوب بودن مهمتر
عیب کسی را به او گفتن مهم است - عیب خود را پرسیدن مهمتر
به موقع گفتن مهم است - سكوت به موقع مهمتر
علم و بصیرت مهم است - اندیشه و تدبیر مهمتر
خوب گوش دادن مهم است - به کارگیری آنها مهمتر
کار را درست انجام دادن مهم است - کار درست انجام دادن مهمتر
صداقت و راستی مهم است - مصلحت اندیشی درست مهمتر
مدیریت مهم است - رهبری مهمتر
من مهم است - ما مهمتر

 

متن یکی از آهنگ های استاد شجریان.

آهنگی از استاد شجریان

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.


زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را

به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...


اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

شناخت و اعتماد!!!

پروانه و گل

روزی مردی از خدا درخواست یک گل و یک پروانه کرد
اما خدا به جای آن به او یک کاکتوس و یک کرم داد

مرد ناراحت شد او نمیفهمید که چرا درخواست او اشتباه شده
سپس گفت:
اوه خوب خدا باید مراقب مردم زیادی باشه و دیگر سوالی نپرسید
پس از مدتی مرد برای چک کردن درخواستی که فراموشش کرده بود رفت
سپس با تعجب مشاهده کرد که از ان کاکتوس زشت و خاردار یک گل زیبا روییده است
و ان کرم زشت به یک پروانه ی بسیار زیبا تبدیل شد

خداوند همیشه همه چیز را به درستی انجام میدهد
راه او همیشه بهترین راه است حتی اگر به نظر ما اشتباه باشد
اگر شما از خدا درخواستی کردید و جواب دیگری گرفتید
میتوانید مطمئن باشید که همیشه خداوند در زمان مناسب آن نیاز را برآورده خواهد کرد
آن چیزی که شما میخواهید همیشه آن چیزی که نیاز دارید نیست
خدا هرگزدرخواستهای ما را بی جواب نمیگذارد پس بدون شک و
  گله و شکایت به سمت او برو


خار امروز گل فرداست
خدا بهترین ها را به کسی میدهد که انتخاب ها را به او بسپارد
.

تفاوت بین آسان و مشکل

Easy is to dream every night
Difficult is to fight for a dream


خوابیدن در هر شب آسان است
ولی مبارزه با آن مشکل است

Easy is to show victory
Difficult is to assume defeat with dignity


نشان دادن یپروزی آسان است
قبول کردن شکست مشکل است

Easy is to admire a full moon
Difficult to see the other side


حظ کردن از یک ماه کامل آسان اس
ولی دیدن طرف دیگر آن مشکل است

Easy is to stumble with a stone
Difficult is to get up


زمین خوردن با یک سنگ آسان است
ولی بلند شدن مشکل است

Easy is to enjoy life every day
Difficult to give its real value


لذت بردن از زندگی آسان است
ولی ارزش واقعی دادن به آن مشکل است

Easy is to promise something to someone
Difficult is to fulfill that promise


قول دادن بعضی چیز ها به بعضی افراد آسان است
ولی وفای به عهد مشکل است

Easy is to say we love
Difficult is to show it every day


گفتن اینکه ما عاشقیم آسان است
ولی نشان دادن مداوم آن مشکل است

Easy is to criticize others
Difficult is to improve oneself


انتقاد از دیگران آسان است.
ولی خودسازی مشکل است.

Easy is to make mistakes
Difficult is to learn from them


ایراد گیری از دیگران آسان است
عبرت گرفتن از آنها مشکل است

Easy is to weep for a lost love
Difficult is to take care of it so not to lose it


گریه کردن برای یک عشق دیرینه آسان است
ولی تلاش برای از دست نرفتن آن مشکل است

Easy is to think about improving
Difficult is to stop thinking it and put it into action


فکر کردن برای پیشرفت آسان است
متوقف کردن فکر و رویا و عمل به آن مشکل است

Easy is to think bad of others
Difficult is to give them the benefit of the doubt


فکر بد کردن در مورد دیگران آسان است
رها ساختن آنها از شک و دودلی مشکل است

Easy is to receive
Difficult is to give


دریافت کردن آسان است
اهدا کردن مشکل است

Easy to read this
Difficult to follow


خوندن این متن آسان است
ولی پیگیری آن مشکل است

Easy is keep the friendship with words
Difficult is to keep it with meanings


حفظ دوستی با کلمات آسان است
حفظ آن با مفهوم کلمات مشکل است

تعاریف بعضی شغل ها

 تعاریف مشاغل مختلف

سیاستمدار: کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی می گوید که شما برای این سفر لحظه شماری می کنید.  

مشاور: کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است.

حسابدار: کسی است که قیمت هر چیز را می داند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.  

بانکدار: کسی است که وقتی هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.  

اقتصاددان: کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بوده امروز اتفاق نیفتاده است.

روزنامه نگار: کسی است که 50 درصد از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و  بقیه 50 درصد  وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.  

ریاضیدان: مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی می گردد که آنجا نیست.  

هنرمند مدرن: کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد.  

فیلسوف: کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.

روانشناس: کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد.

جامعه شناس: کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنند، او به مردم نگاه می کند..

برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند